داستان لوکانتی🫧#درخواستی#
برید ادامه
مارینت:مثل همیشه از خواب بیدار شدم تا برم دانشگاه رفتم سمت کمدم یه دست لباس انتخاب کردم
از خونه زدم بیرون رفتم سمت دانشگاه
رسیدم اونجا
رفتم تو کلاسم
سر میزم نشستم
پوففف اخه چرا من باید تنها بشینم
استادمون اومد قبل از زر زر کردنش گفت:بچه ها امروز سه دانش آموز جدید داریم
همون لحظه یه پسر با چشم های آبی و موهای سورمه ای که به آبی خطم میشد اومد
داخل کلاس خعلیییی جذاب بود
لوکا:سلام من لوکا کافلرین هستم
استادمون:خب لوکا میتونی بری پیش مارینت بشینی
لوکا به من لبخندی زد اومد کنارم نشست
لوکا:تو کل تدریس همه ی حواسم به مارینت بود
خعلی دختر کیوتی بود
وجی:لوکا
لوکا:بله
وجی:نگو عاشق شدی
لوکا:آخ دیدی چی شد دیر گفتی شرمنده
وجی:😑😑😑😑😑😑
مارینت:کلاس تموم شد
وسایل رو جمع کردم رفتم بیرون
اه لعنت به این شانس
بارون رو کجای دلم جا کنم
داشتم با خودم ورور میکردم
که احساس کردم چیزی بالا سرم قرار گرفت
رومو برگردوندم
که لوکا رو دیدم
با یه نگاه خاصی نگاهم کرد
لوکا:بگیرش
مارینت:نه نه ممنونم خودت لازم نداری
لوکا: منو ول کن چترو بچسب که الان خیس میشی و خدایی نکرده سرما میخوری
فردا نمیتونی بیای دانشگاه
مارینت:بهتر حوصله ی دانشگاه رو ندارم
لوکا:نه دیگه شما نیای من چیکار کنم
مارینت:ها
لوکا:اگه بخوام رو راست باشم تو همون نگاه اول عاشقت شدم
مارینت:و.....واقعا
لوکا:معلومه
مارینت:خب......اممم منم عاشقتم
لوکا:واتتتتتتت
مارینت:عاشقتم
لوکا:بگو جون من
مارینت:جون من
لوکا:نه جون من
مارینت:عههه جون من
لوکا:باشه باشه غلط کردم
مارینت:آفرین لاوم
لوکا بغلم کرد
لوکا: اخه چرا انقدر خوشگلی که زود عاشقت شدم
مارینت:خودمم در عجب زیبایی موندم
لوکا:به من نمتونی بگی من خعلی جذابم
مارینت:آخه ترش میکنی
لوکا:نترس نوشابه میندازم بالا ترش میکنم
مارینت:خب من دیگه باید برم دیرم شده باید برم
لوکا:باشه
از لوکا خداحافظی کردم رفتم خونه
لوکا و مرینت باهم:امروز بهترین روز زندگیم بود