تکپارتی کوک :)
ادامه
(آخرین دیدار)
لباسام رو پوشیدم و راه افتادم به سمت کافه بارون میومد
و همه جا خیس بود
بوی خاک میومد امروز روز خیلی بود و باید با کوک
بهم میزدم اگه باهاش میموندم اون میمرد چون منو
تحدید کرده بودن سوار تاکسی شدم
و رفتم اونجا رسیدم و پیاده شدم رفتم داخل کافه کوک
خیلی مردونه و شیک نشسته بود رو صندلی اشک از
گوشه چشمم اومد
سریع پاکش کرد و یه نفس عمیق کشیدم و دادم بیرون
بیرون رفتم منو دید بلند شد بغلم کرد
احساسی آرامشی که تو بغل اون داشتم و هیچ جا
تجربه نکرده بودم نشستم و بدون اینکه حرفی دیگه ای
بزنه من شروع کردم
+کوک باید در مورد مسئله ای مهم حرف بزنیم
- جونم بگو
+ کوک ما دیگه نمیتونیم باهم باشیم
- شوخیشم مسخرس
+ شوخی نیست سعی کن منو فراموش کنی
- شوخی میکنی
+ نه من کاملا جدیم تو هم جدی باش برو با یکی دیگه
قرار بزار چون ما دیگه نمیتونیم
(اشک از چشماش اومد بیرون و منم بغضم ترکید بلند
شدم رفتم که صدام کرد و برگشتم)
- ا/ت؟ نه میبخشمت نه فراموشت میکنم
حالم با حرفش خیلی بد اشکام رو نمیتونستم کنترل کنم
داشتم از خیابون رد میشدم
که یه ماشین با سرعت خورد بهم و چشمام سیاه شد
.
.
.
.
.
تموم شد😔
ا/ت مرد 🥲
لایک کن دیگه دستم درد گرفت ❤🖤😙